فرصتی دست داد تا دمی از این شهر، که از دست در رفته است، خود را رها کنم و راهی کویر گردم. بر خلاف همیشه که سفرهای زمینی شبانه را به خواب می گذراندم، این بار با وجود تمامی خستگی یک هفته و شب بیداری هایش، که هر دانشجوی معماری خوب می شناسدش، چیزی خواب را از چشمانم می ربود؛ نگاهم را دوخته بود به آسمان و از خاک دورم کرده بود. حضورش که کمرنگ می شد، گواه نزدیکی به شهری بود؛ میزان این کمرنگ شدن تصوری از اندازه ی شهر به دست می داد . . .
سر به هوایم کرده بودند. زیر گنبد مینو خوابیدن در آن سرما سخت می نمود؛ هنگام خواب از پشت پنجره ی بسته ی پرده گشوده می نگریستمشان . . .
مسحورم کرده بودند آن نرگستان مست بیدار.
اجبار دوباره مرا به تهران کشاند. آسمان خالی به کلان شهر نشینی بازم گرداند و این حقیقت تلخ را بر خاطرم نوشت که :
مردم تهران در هفت آسمان یک ستاره هم ندارند!!!