این بار دیگرگونه خواهم نوشت، نه از اینکه چه باید بشود و چه نباید بشود یا چه باید کرد و چه نباید کرد. گاهی کمی از بالاتر که می نگری – نه خیلی زیاد، بالاتر از همین چند گاه جاری – می بینی آنقدر این باید ها و نباید ها، این بشود ها و نشودها، این اگرها و اماها دوره ات کرده اند که پاک از خاطرت رفته است که می توان از همین لحظه ی جاری سرشار شد.
از همین برگی که از ارتفاع بهار به عمق پاییز می افتد. از همین باران که صدای قطره قطره اش نوازشگر گوشهای عادت کرده به صدای بوق و داد ماست. از همین آسمان که هر چند این جای ایران بی ستاره اش می بینی، اما بلند است و وسیع. از همین سلام هایی که هر روز می شنوی و به سلامی دوباره پاسخشان می دهی. از همین کسانی که همیشه هستند و روزی همیشه شان به پایان می رسد.
از همین دلخوشی های کوچک زندگی…
پاییز شاعرانه می رود…
یلدایتان مبارک!