به دکتر منصوری، همسفر سفرهایمان
“سفر دراز نبود، عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد.”
می دانستیم بذر علم را امروز باید کاشت تا بتوان خرمنش را فردا درو کرد؛ پس به دانشگاه آمدیم و جویای علم دل به رهنمون های بزرگان سپردیم. در آتلیه پشت میز های بزرگ نشستیم و چشم به اسلاید هایی دوختیم که از برابرمان رد می شدند. خوب گوش کردیم؛ جزوه نوشتیم و گمان بردیم که دانستیم.
سفر پیش آمد. پا را که از مرزهای اینجا فراتر نهادیم دنیا برایمان کلاس درسی شد بدون میز. دیگر ننشستیم؛ راه افتادیم و به جای تماشای اسلاید، خود اسلاید تهیه کردیم. استاد به جای آنکه ماهی بدهد، ماهیگیرمان کرد. آن وقت فرق دانستن و گمان دانستن را دریافتیم.
سرمست از دانستگی بودیم که استاد گفت: ” آن دوستی هایی که در سفرشکل می گیرد، هزاران بار ارزشمندتر از این دانستن هاست.”
و باز هم دانستیم که نمی دانیم.